در این روزگار سیاه که ضحاکان دستار برسر، اریا بوم نیاکانی ما را به خاک و خون می کشند٬ ایا نباید فرد فرد ما گفتار و کردار خود را در دهه هایی که از فاجعه قادسیه دوم ۱۳۵۷ تا به امروز گذشته است رازیر پرسش ببرد؟
ایا مانبودیم که به حکم جهاد ارگانهای انگ زنی بیگانگان مانند رادیو بی بی سی لبیک گفتیم و تیشه به ریشه تاریخ و فرهنگ خود زدیم و یکباره دیروز و امروز و فردای خود را به هوای مدینه فاضله خودشیفتگانی مانند شریعتی و یا به هوای جامعه بی طبقه اهریمنانی همچون عمو استالین به گورستان بی فرهنگی خود سپردیم؟
پرسشی که اکنون هر ایرانی در هنگامه نابودی ورجاوندترین اثار باستانی ایران و به زیر اب رفتن تنگه بلاغی از خود باید بکند این است که ایا هنوز
اندیشه و باورهایش در سال شوم ۱۳۵۷ منجمد مانده است یا خیر او اماده است به گفته ان شیفته میهن که در خاک بیگانه مصرخفته؛ فقط و فقط به ایران بیندیشد؟
ولی من که هستم و چرا این سخن را نوشتم.
من ازنسلی هستم که به خاموشی محکوم شد. من از نسلی هستم که سوخت ولی هرگز شعله ور نشد.
دیروز با یک هم نسل خود در یک گپ سرای اینترنتی اشنا شدم. نام او کیوان بود و می گفت در یک کشور اروپایی
زندگی می کند. سخن ما به گونه مرسوم در ان گپ سرا سیاسی بود. او سخنرانی من را که یک هوادار پادشاهی پارلمانی هستم را درباره ابگیری سد خاکی سیوند شنیده بود و پیامی پر از مهر برای سپاسگذاری فرستاده بود
و سپس با هم به گفتگو نشسته بودیم.
میگفت سخنان من اندوه تنهایی و دوری از آسمان اشنای میهن او را کمی کاسته و دمی او را امیدوارکرده است که در باور خود تنها نیست.
چرا این گفتمان را بازگو میکنم؟ شاید اکنون با چند جمله نخستین این نوشتار بی حوصله و خسته نیازی به خواندن دنباله ان نمی بینید. شاید هم برخی به دلیل باور سیاسی من همان گونه که هرروز میشنوم مرا چماقدار پهلوی٬ یک استثمارگر طبقه کارگر و یا ساواکی خطاب کنند.
شاید هم راست باشد و من در سال شوم 57 در سن 12 سالگی ساواکی بوده ام و شاید هم در خانه کوچک خود در اتریش که با درامد یک کارمند ساده اجاره کرده ام نماینده سرمایداری استثمارگر باشم.
ولی اجازه دهید از شما هم میهنان و ان خدایان فرهنگ و سیاست٬ انهاییکه به خود اجازه دادند در فاجعه 57 برای نسلهای آینده میهن مان تصمیم بگیرند٬ خواهش کنم که دمی از وقت گرانبهای خود را برای شنیدن صدای نسلفراموش شده نوجوانان 57 هدر دهند. صدای نسلی که هرگز شنیده نشده و هیچ رسانه ای به آن نمی پردازد.
آن چه مرا برانگیخت این نوشته را بنویسم مطلبی بود که کیوان در ادامه گفتگوی مان در پیوند با شاهان پهلوی٬ افتضاح 57 و 28 سال فرهنگ دروغ ٬ خودفریبی و نیرنگ در سیاست ایران به من گفت.
او گفت׃ خسرو من بزودی محمدرضا شاه مان را خواهم دید. من بزودی پهلوی او خواهم بود. شگفت زده از او پرسیدم چه می گویی؟ چرا ؟ پاسخ او هنوز بدن من را می لرزاند. جرا که درد او را با تمام جان و روانم احساس کردم. درد او درد من است. درد نسلی سوخته، آواره، گم گشته، ناامید و بی خوانواده. نسلی که جوانیش زیر اسمان میهن پایان نیافت.
او گفت و ای کاش نگفته بود. من سال هاست با خود پیمان بسته بودم اشک نریزم، نمی خواستم اشکهایم روان خمینی ها
و کیانوری ها را شاد کند. بخشنده نیستم، مسیح هم نیستم. انها که فاجعه ساختند نیازی به بخشش نسل من هم ندارند.
آنها سالهاست که فتوای اخلاقی بخشش را صادر کرده اند و هر که مانند من را که در این جهاد شرکت نکرد را تیرباران سیاسی کرده و به نام ورجاوند همبستگی به تکرار کردار 57 خود ادامه می دهند.
ولی این هم نسل، این هم میهن مرا پیمان شکن کرد. من با خود پیمان بسته بودم به جای اشک ریختن فریاد بزنم. آخرمگر 1400 سال فرهنگ اشکریزی بس نیست؟ آیا خروش در نور بهتر از اشکریزی در خاموشی سایه ها نیست؟
آخر تا کی ؟ آخر تا کی؟
ولی او گفت و من را پیمان شکن کرد. از بیماری هولناک خود گفت. او از تنهایی یک هم نسل بیمار من درزیر آسمانی که رنگ آسمان ایران را ندارد گفت. آری او که شاید اخرین ماه های زندگی سوخته خود را می گذراند، گفت و مرا پیمان شکن کرد. درد او جان و روانم را در بر گرفت. آخر درد او درد من است. درد انان که نخواستند سیاهی لشگر در جنگ دو دیوانه باشند. نوجوانان 15، 16 ساله ای که نمی خواستند بهای خود بزرگ بینی های کسانی را که می پنداشتند با خواندن نوشتارهای شریعتی ها و آل احمد ها و … خدایان خرد هستند، را با جان خود بپردازند و در نوجوانی به تبعید رفتند.
او و بسیاری از این بیگناهان نسل من شانس ان را نیافتند در ایرانی که نیاکان ما در دوران دو پادشاه پهلوی از ’هیچ‘ قاجار تا 57 شوم با خون دل و فداکاری ساخته بودند، ایرانی که به باور من بسوی روشنایی میرفت، تحصیلات خود را در کنار خوانواده به پایان برسانند. نسل ما شانس ان را نداشت که مانند روشنفکرنمایان چپ و یا ملی نمایان مذهبی همیشه در 28 مرداد در دانشگاه تهرانی که رضا شاه بزرگ بنا نهاده بود درس بخواند و برای گرفتن ژست به ان عاشق ایران با پوزخند بی سواد و قلدر گوید.
نسل من هرگز با شهریه دولت شاهنشاهی ایران و یاری بنیاد پهلوی مانند بسیاری از دانشجویان همیشه طلبکار کنفدراسیونی چپ و مذهبی که هنوزسیاسی بودن را در دشنام به دو پهلوی می دانند و هر جا که در گفتار سیاسی کم میاورند به افسانه کربلای 28 مرداد پناه می برند، نتوانست با آسودگی روانی و مالی در بهترین دانشگاه های جهان برای خود اینده سازی کند. آنها هم که توانستند و اینده خود را ساختند هرگز یاری از این دن کیشوت های خردباخته ندیدند.
مرا پاسخ دهید. هرچه دل تنگتان خواست به من دشنام دهید و مانند 28 سال گذشته هر انگی خواستید به من بزنید ولی پاسخ دهید. بهانه بس است. روی سخنم با ان خدایان سیاست و دانش است که می گویند یک اخوند بیسواد که حتی فارسی را بدرستی سخن نمی گفت فریبشان داد.
روی سخنم با انان است که برای دستیابی به قدرت با اهریمن همخوابه شدند و پریشانند که چرا خون و مرگ زاییدند. روی سخنم با انان است که با راهزنان همراه شدند و هنوز فریاد دزد امد، دزد امد سرمیدهند.
شما ای خدایان سیا ست کیوان ها پرپرشدند، تا کی خودخواهی؟ تا کی خود بزرگ بینی؟
اخر ان که مادر خود را پرستار نباشد، ان که مادر خود را عاشق نباشد چه با مادر دیگران خواهد کرد؟ اخر شما که به
نام جهان وطن بودن یا بنام اسلام ناب محمدی یک جهان را می خواهید ازاد کنید، نمیدانید که ایران مادر ماست؟ اشیانه ماست؟ آخر تا کی دیوانگی؟ کیوان ها پرپر شدند. تا کی میخواهید سد سیوند آرزوهای ما باشید؟ تا کی می خواهید زندگی و اینده کودکان و جوانان ایران را در گندابی که در پشت سد سیوند ارمانهای پوسیده شما انباشته شده غرق و نابود کنید.
هم میهنان من و شما سد سیوند را ساختیم و با سکوت خود در برابراین شغالان بیشه خیانت و نادانی، ان را ابگیری کردیم.
خسرو صمدی( فْرَوَهَر)
Jan.2007
استفاده از این نوشته فقط با ذکر نام نویسنده مجاز میباشد
درود
هرچی می کشیم از خود فریبی و فرافکنیه. و شگفتا که چقدر “دین” به ما آموزش خودفریبی میده!