از خمینی تا نوریزاده, از مصدق تا مشیری و بهنود

مردمی که بتشان یک شازده قاجار بیمار هوچیگر باشد,
آیا جز این ممکن است که آخوند خامنه ای واوستا ! مشیری مراجع تقلیدشان باشند؟!
آیا نباید پنجره خانه پدری را در سیمای نوریزاده وروشنفکری را در مسعود بهنود جستجو کنند؟؟!

خسرو فروهر, از نسل سوخته در آستانه شب یلدا

sadness

این نوشته در نوشته ها ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «از خمینی تا نوریزاده, از مصدق تا مشیری و بهنود»

  1. nazi می‌گوید:

    سپاس كه اين مطلب رو در تلگرام هم گذاشتيد.

  2. Nessa می‌گوید:

    با سپاس از افشاگری شما تنها کسی که دروغ این خایینین را رو میکند .سپاس فراوان

  3. ایران زاد می‌گوید:

    ” دروغ های تاریخی در باره دوران تبعید مصدق السلطنه قاجاری ”

    متاسفانه فرهنگ گدا پروری و فرومایگی که به عنوان یک ویژگی برجستۀ اخلاقی از سالهای قبل از انقلاب در بدنۀ گروههای سیاسی ایران جای خوش کرده و ریشه در تفکرات چپ کمونیستی در قبل از انقلاب دارد، همچنان فرهنگ غالب جامعۀ سیاسی ایران محسوب می شود. به طوری که قهرمانان این افراد همواره یا باید مانند خمینی تظاهر به ساده زیستی کنند و یا اگر زندگی اشرافی داشته باشند باید جوری زندگی آنها را تحریف کرد که از آنها یک رهبر فقیر و تهیدست جهت خَر کردن عوام به تصویر کشید. از نمونۀ گروه دوم میتوان به تحریفهای عجیب و غریب پیرامون زندگی دکتر مصدق اشاره کرد. بسیار سعی شده از او که همواره از بدو تولد تا آخرین روز حیات به سبب نسبت فامیلی با شاهان قاجار فردی به شدت متمول بود، تصویر یک شخصیت فقیر و بیچاره و مفلس ارائه شود. بویژه در مورد شرایط زندگی ایشان بعد از برکناری از نخست وزیری تحریفهای بسیار زیادی صورت گرفته که همۀ آن داستانها و صحرای کربلای ساختگی در گفتگو با شاگرد آشپز ایشان در احمدآباد رنگ می بازد.
    وایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد:

    تک روستا: من 72 سال دارم ولی آرزوی خیلی چیزها را دارم. حدود 14-15 سال داشتم که کودتا شده بود و دکتر مصدق آمده بودند احمدآباد. اوایل شاگرد آشپزی می کردم. ظرف ها را می شستم. غذا سرویس می دادم. بعد از دو سال آشپزیه مستخدمان را شروع کردم. حدود 100 خدمتکار در اینجا (احمدآباد) بود. دشت بان، مباشر، معلم و باغبان بود. ما برای اینها هم غذا می پختیم و بنای آشپزخانه هم حی و حاضر هنوز هست. کتابخانه بعدا ساخته شد که به نام خانم معصومه مصدق بود. در 17 سالگی شروع کردم به غذا پختن. آشپز خود دکتر[مصدق] یک تهرانی بود به نام حاج حسن که فوت کردند.

    گاهی اوقات کشاورزها به قلعه می آمدند می گفتند گندم به ما کم رسیده و به اندازه کافی گندم نداریم. دکتر دستور می داد دو خروار گندم به این آقا بدهید و سر محصول گندم را پس بگیرید.

    خبرنگار: وقتی دکتر به احمدآباد آمد، ده در چه وضعیتی بود؟

    تک روستا: اینجا بیابان بود. دکتر که آمد چهار دِه را به نام های قارپوزآباد، حسین آباد، حسن بکول و احمدآباد تقسیم کرد و قلعه را به عنوان محل استقرار خود در احمدآباد ساخت. چون بالاتر از ده های دیگر بود. یخچال را پر می کرد. انبار را پر می کرد.

    خبرنگار: یعنی اینجا کاملا بیابان بود و دکتر اینجا را آباد کرد؟
    تک روستا: بله… حدود 95 تا 100 خانوار کشاورز آمدند و کشاورزی می کردند. کشاورزی به این صورت بود که دکتر مصدق وسایل شخم را تهیه می کرد. بذر و آب را برای کشاورزان تامین می کرد و کشاورزان بر روی زمین کار می کردند. نصف محصول سهم کشاورز بود و نصف دیگر سهم دکتر[مصدق]. مباشری هم بود که می آمد و بر تقسیم بندی محصول نظارت می کرد.

    خبرنگار:غذای مورد علاقه دکتر چه بود؟

    تک روستا: تقریبا همه غذاها را دوست داشت. تمام غذاهای طبیعی را دوست داشت. وقتی از آن برنج های قدیمی مولایی ما اینجا پخت می کردیم همسایه ها می آمدند می گفتند بو تمام اینجا را گرفته… از این غذا به ما بدهید و دکتر هم به آنها از آن برنج می داد. بادمجان زیاد می خورد و قیمه بادمجان خیلی دوست داشت. میوه جات هم زیاد می خوردند. ما اینجا همه چیز را خودمان کشت می دادیم. برای مثال اگر می خواستیم قورمه سبزی بپزیم همان ساعت می چیدیم و همان ساعت هم پخت می کردیم.
    خبرنگار: دکتر اهل زندگی ساده بود یا تشریفاتی؟

    تک روستا: اصلا اهل تشریفات نبود. در سال یکبار خیاط می آمد. دکتر چند نمونه لباس صورت می داد که از تهران برایش می فرستادند. نمونه ها را نگاه می کرد و یکی را انتخاب می کرد. خیاط اندازه هر نوکری را که آنجا بود، می گرفت و برایش لباس می دوخت. یک دست هم برای خود دکتر می دوخت.

    دکتر به درس خواندن خیلی اهمیت می دادند. برای ما مکتب باز کرده بود و ما درس های قرآنی می خواندیم. همه کشاورزان در ده های پایینی هم معلم داشتند و از روستاهای دیگر هم برای درس خواندن اینجا می آمدند.

    خبرنگار: یک خاطره از زمان حیات دکتر مصدق تعریف کنید.

    تک روستا: زمانی که دکتر به قلعه آمد، دو نفر هم از سازمان امنیت آمدند به قلعه. یکی شهیدی و دیگری یوسف خانی. سرباز و پاسبخش هم دور تادور قلعه نگهبانی می دادند. دکتر مصدق خیلی قانونمند بود و همیشه قانون را در اولویت قرار می داد. سعی می کرد از خط قرمز قانون عبور نکند. یک روز این آقای شهیدی در ده رفت و با یک پیرمرد گلاویز شد و سیلی ای به گوش پیرمرد نواخت. دختر این پیرمرد گریه کنان به قلعه آمد و گفت با آقا (دکتر مصدق) کار دارم. دختر رفت پیش آقا و گفت مامور شما پدر من را زده. ما در آشپزخانه بودیم. تخته هایی در جلوی آشپزخانه زده بودیم؛ چون همسر دکتر خیلی مذهبی بود و ما جرات نداشتیم آنروزی که خانم می آمد بیرون بیاییم. از بین درزهای تخته، باغ را نگاه می کردیم و با خود می گفتیم شهیدی کارش تمام شد. آقا شهیدی را صدا زد. شهیدی آمد و دکتر گفت چرا پیرمرد را زدی؟ شهیدی گفت چون خلافکار بوده. دکتر گفت: به شما چه مربوط؟ شما مامور من هستی و حق نداری در ده من بروی. شما وظیفه داری اینجا نگهبانی بدهی و وظیفه نداری در ده من بروی. فکر کردی مصدق مرده؟ پوستت را می کنم. تو حق نداری کشاورز من را بزنی. شهیدی گفت: اشتباه کردم آقا. دکتر گفت بله که اشتباه کردی. دکتر به آشپزخانه دستور داد تا غذای شهیدی را قطع کنند. یک هفته به او غذا ندادیم تا دوباره آمد و از آقا عذرخواهی کرد. و آقا دستور دادند تا دوباره به او غذا بدهیم. این مرد اینقدر خوب بود که تمام کشاورزان همینطور تربیت شدند. آنها دزد نیستند، کلک نمی زنند و ما در ده امنیت داریم.

  4. بابک می‌گوید:

    بادرود آقای فروهرمن یکی ازبیننده های برنامه های شما بودم و دسترسی به شما نداشتم تا این سایت را دیدم کاری به هیچکس ندارم من اکثرکتاب های استادشجاع الدین شفا .وپروفسورانصاری ودشتی وخلاصه تمامی کتاب های روشنگررا خوانده ام شما را هم خیلی دوست داشتم ولی دوبارنظر برای شما فرستادم ولی چاپ نکردید فقط یک نظر از شما میخواهم چرا درزمان شاه این کتابها اجازه چاپ نداشت چراشاه به جای نظر خواستن ازفردووست خائن وعلم خائن ازاین نویسنده ها استفاده نکردچرا تمامی این خرافاتی که امام مرا ازبیماری نجات دادوامام مرا ازافتادن ازاسب نجات دادچراشاه به جای استفاده کردن ازاین نواندیش ها کمک به راه اندازی حوضه راداد و.و.وسئوال های بیشمارباتشکر

    • admin می‌گوید:

      بابک گرامی,

      این روش استدلال شما سبک کلامی و حوزوی دارد. قصه ای است بی پایه! فقط در ظاهر منطقی به نظر می آید! تلاش کنید پیش از نوشتن این چیزها کمی تحقیق کنید تا نه وقت من گرفته شود, نه شما از من ناراحت شوید! شاید هم کمتر پا منبر مشیری بشینید!
      آخر جانم, استاد شفا که مشاور فرهنگی و از یاران نزدیک پادشاه بود! استاد مسعود انصاری زمان شاه تدریس میکرد! علی دشتی به خواست پادشاه سناتور انتصابی بود! ببخشید این نوشته شما خیلی سبک و بدون تحقیق بود. لطفا تا زمانی که یاد نگرفتید تحقیق کنید دیگر مزاحم نشوید!
      راستش حوصله کل کلهای بی فایده ندارم. دموکراسی و آزادی را درست به شما یاد نداده اند. شاید در برنامه های تلویزیونی بیشتر بایستی من در این راستا سخن میگفتم, این هم اشتباه من بوده است!
      دلیل این که نظرات شما را یک یا دوبار حذف کردم, سبک بودن و غیر علمی بودن آن ها بود! گویا فقط میخواستید درد دل کنید, که من نه دایه شما هستم, نه سنگ صبور شما! برای زمان کوتاه زندگیم احترام قائل هستم و تلاش میکنم با امکانات کمی که دارم از ان بهترین استفاده را بکنم! زیادهم مهربان نیستم!
      باز هم میگویم تا زمانی که یاد نگرفتید به زمان زندگی دیگران احترام گذاشته و پیش از نوشتن مطلبی تحقیق نکرده اید لطفا دیگر مزاحم من نشوید!

  5. بهزاد ك می‌گوید:

    درود فروهر گرامي
    مطالب تان خيلي روشنگر هست
    با هيجان خيلي زيادي مطالبتان را دنبال ميكنم مخصوصا آنهايي كه در مورد چپ ها و ماركسيستها و نقش گسترده و رزيلانه آنها در جهان باشند.
    پيشنهاد ميكنم:
    ١- كيفيت ويدئو هايتان را در تلگرام كمتر كنيد تا سريع دانلود بشن
    ٢- فايل صوتي هم قرار بديد چون گوش كردن به صوت در هر جايي ميسره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.