از آن روز که باران صحرای خشک جانم شدی،
جانم جان گرفت و تو دریایم شدی،
عاشق امواج دریایت شدم،
غرق عشق و ماهی دریایت شدم.
اشکم شد آب زندگی،
عشق را تشنه وار امواج شدم.
باران و باد، ابر آسمان، ساحل دریای بی پایانت شدم.
حالا که رفتی، عشق من، غرق دریای اشکم شدم.
در شوره زار تلخ دوریت مهمان شدم.
شاید برگردی روزی، شاید هم شایدها را خیالی نیست.
دوستت دارم، بیا. هر وقت خواستی بیا. شاید هم اگر مردم، با خود گلی بیار. ولی آخر بیا.
اذر ماه 2571
خسرو فْرَوَهَر
استفاده از این نوشته فقط با ذکر نام نویسنده مجاز میباشد.