آنچه در این نسل زندهمردگان ایرانی مشاهده میکنم، من را به یاد ستونهای فرو ریخته پارسه میاندازد، با دیدن آنها اشک غم در دیدگان دارم، تمدنی به آتش کشیده شده، تخریب شده توسط ارتش دیوانگان وحشی.
ستونهای پارسه، ستونهایی که بازمانده از شکوه باستان هستند، روزگاری این استوار ستونها به بلندای آسمان تمدن ایرانزمین بودند. این ستونهای سر به آسمان کشیده امروز خرابههایی بیش نیستند، یادواره از گذشتگان هستند، نه کم تر نه بیشتر. انتظار دیگری از آنها نشاید.
چرا فرهنگ نسل زندهمردگان کنونی را با این ستونها تشبیه کردم؟ چون سرفرازی را بر سوختگی ترجیح میدهم و آبادی را بر خرابات؟
کجفرهنگی بد تر از بیفرهنگی است. زدودن آداب و رسوم اهریمنی هفت خوانی است بسی دشوار. روان و خردی تیره، ستونهایی نیستند که بر آنها سقف آزادی زد، این ستونها نگاهبان پیشرفت و آزادی نخواهند بود.
آیا به راستی این نسل زندهمردگان را توانایی خورشید ایران باستان میباشد، از عینکهای دودی سیاه انتظار دیگری نداشته باشید، جز سیاه شید قمر بنی هاشم.
تملّق، مافیا بازی، دروغ، دزدی، خرافات مذهبی، تاریخ ستیزی، پهلوان کشی، اهریمن پرستی، نخبه ستیزی، فساد مالی و اخلاقی و …. آیا جز این از این زنده مردگان شاهد بودیم؟
چرا از هم میهنان خود دوری میکنم؟ چرا اعتماد به هم میهنان برایم دشوار است؟
آیا سرنوشت فریدون فرخزاد مرا آزرده کرده است؟ تا زمانی که زنده بود به فریدون بی مهری میشد، زمانی هم که به دست مزدوران اسلام پناه کشته شد، سکوت مرگ بار نسل زندهمردگان را شاهد بودم. هرگز فکر نمیکردم زمانی که کتاب خنیاگر در خون را در رابطه با فریدون فرخزاد بخوانم، حسرت آن سکوت قبرستانی را بکنم. کتابی که حتی عقاید سیاسی فریدون فرخزاد را سانسور کرده بود. نویسنده جمهوری خواه عشق فرخزاد به پادشاهی را کاملا انکار کرد، حتی در لیست آهنگهای فریدون نام آهنگ “پادشاه ما رضا ” را از قلم انداخته بود. مرده دزدی را از عاشورا یاد گرفتیم؟
آیا دلیل دوری من از این زندهمردگان سرنوشت روان شاد رضا فاضلی است؟ قتل فرزندش، یا افسوسهای روزهای پسین زندگیش، آزرده از دروغها و خیانت ها؟
آیا سرنوشت ۲ پادشاه پهلوی را در نظر دارم، زمانی که از از این زندهمردگان دوری میکنم؟
آیا اراذل و اوباشی مانند بهرام مشیری که با قرار دادن عکس بت بزرگ مصدق در روبروی دوربینهای تلویزیونها به رضا شاه بزرگ بدترین دشنامها را میدهند فرزنذان زرتشتند؟
آیا برای من سرنوشت غمبار احمد کسروی هراس انگیزتر است یا خود کشی صادق هدایت؟
شاید هم جنون این زنده مردگان در تکبیر گفتن است که من را به یاد جنون گجستک اسکندر میاندازد؟
آیا دروغهای نوریزاده و سازگارا بیشتر چندش آور است یا هم میهنانی که آنها را عاشقانه دوست دارند؟
تنهایی رضا شاه دوم برای من غم انگیز تر است یا اشکهای شهبانو فرح پهلوی؟
راستی چه شده که ۳۰ سال است کار اپوزیسیون ایران جمع کردن امضا برای آزادی ابول پشم یاران خمینی شده است؟ گنجی پرستی و سینه زنی برای حسین موسوی سزاوار فرزندان کورش است؟
نسل زندهمردگان چرا فرخ رو پارسا را میکشد و از آیتالله شیرین عبادی قهرمان میسازد؟
سخن کوتاه، تا آن زمان که این زنده مردگان نشخوار کردن شله زرد حسینی را بر سیب دانش، مرده پرستی را بر زندگی، جمکران را بر دماوند و تازینامه را بر شاهنامه ترجیح میدهند، من را با این زنده به گوران صحرای کربلا کاری نیست.
آذر ماه ۲۵۶۹،
خسرو فْرَوَهَر
26.12.2010 Khosro Fravahar
استفاده از این نوشته فقط با ذکر نام نویسنده مجاز میباشد.