به یاد آر, آن خورشیدی که طلوعش نوید روشنی ها میداد,
آنکه گستاخانه در شهر زنده مردگان بیداری را فرا میخواند,
آنکه دیوانه شد, دردل آتش آمد و شمع عشق را پروانه شد,
شمع جانش چه آرام, پر ز مهر اشکریزان با ما همخانه شد,
آنکه آشنا در پشت ابرها نا آشنا شد,
رها شاهین جانش در آسمانها جاودانه شد,
آنکه گفت دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم,
سنگ قبرش چه زیبا شراب عشق را پیمانه شد.
بشنو کنون ز من که یادش دارم, پر ز مهرش پیمانه ام,
که گویم تو رامن راز خود, مشکن دلم با یاد او,
فرو چون چکد از زخم عشق او,
اشک سرخم بر خاک روی,
پر ز مهر آریا نویسد همی,
خدای من, نور من, جاودان شاه من توئی .
خسرو فروهر, بهمن ماه ۲۵۷۴ ایرانی
در کمال شرمندگی و ناچیزی خواهش میکنم اگر میل دارید افتخار دهید که نوشته را پخش کنید, نام نویسنده را پاک نکنید, این سخن از جان من بود, جانم را از من نگیرید.